توصيه مطلب 
 
کد مطلب: 63716
دوشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۸ ساعت ۱۰:۱۰
دست دست کردن هیچ دردی را دوا نمی‌کند
باید کار بیاید سراغ من!
‌می‌زنم به دل کار. می‌روم جلو. بدون ترس می‌روم جلو، بی‌آنکه باکی از انجامش داشته باشم. دلم می‌خواهد بروم جلو و به حاشیه‌ها فکر نکنم. حاشیه‌ها همیشه دست و پای من را بسته‌اند. هروقت سراغ هرکاری می‌روم زود به حاشیه‌هایش فکر می‌کنم
باید کار بیاید سراغ من!
به گزارش خط نیوز: نمی‌توانم برای خودم کاری پیدا کنم. به هر جایی که سر می‌زنم، به هر دوست و آشنایی که رو می‌اندازم، به نوعی جواب رد می‌شنوم. بسیاری از هم‌سن و سالانم را می‌بینم که مشغول به کار هستند و راحت برای خود حقوق و درآمدی دارند، اما من نه. نمی‌دانم این طلسم دیگر از کجا به زندگی‌ام افتاده است؛ طلسم بیکاری. طلسمی که از وقتی مدرک لیسانسم را گرفته‌ام، گریبان من را گرفته است. می‌خواهم برای خودم یک جفت کفش از همان‌هایی که پای چند نفری دیده‌ام، بخرم ولی پولش را ندارم. می‌خواهم کاری پیدا کنم تا پولی دربیاورم، ولی کار پیدایش نمی‌شود. شاید کار باید بیاید و من را پیدا کند نه اینکه من او را بیابم!

اگر قرار باشد معجزه‌ای شود و کاری بیاید و من را پیدا کند، آن کار چه خواهد بود؟ بهتر بگویم من دوست دارم آن کار چه باشد؟ شاید بهتر باشد کاری اداری باشد که پشت میز بنشینم و نامه‌هایی را که به دستم می‌رسد امضا کنم. شاید هم نه بهتر باشد رئیس شرکت یا مؤسسه یا هر جای مهم دیگری باشم که هر روز فقط چند نامه را امضا کنم. حتی از این هم ساده‌تر، یکی نامه‌ها را امضا کند و روی میزم بگذارد و من فقط دستور بدهم که اصلاً این امضا جایز بود که پای نامه‌ها بخورد یا نه. یعنی رئیس‌الرؤسا باشم. در این صورت صبح دیر از خواب بیدار می‌شوم، می‌روم دوش می‌گیرم، لباس و شلوار پلوخوری‌ام را می‌پوشم و با ژست می‌روم از خانه بیرون. شاید هم خودم پشت فرمان ننشینم و راننده بیاید دنبالم. بله اینطوری بهتر است، راحت‌تر و با آرامش بیشتری به محل کارم می‌روم و از استرس‌های ناشی از رانندگی در این خیابان‌های شلوغ شهر هم راحت می‌شوم.

ولی فکر کنم این کار پس از مدتی حوصله‌ام را سر ببرد و دیگر دلم نخواهد ادامه‌اش بدهم. بنابراین اصلاً این کار را نمی‌خواهم. اگر قرار باشد کاری بیاید سراغم، بهتر است کار هنری بیاید؛ مثلاً نویسندگی. فکرش را بکن یک نویسنده شوم و بنشینم پشت میز و برای خودم کلمه‌ها را کنار هم بچینم و مطلبی بنویسم. روزنامه‌ها یا هرجایی که به کار نوشتن مربوط باشد، نوشته‌هایم را روی هوا ببرند و چاپ کنند. اینطوری برای خودم اسم و رسمی پیدا می‌کنم و بلندآوازه می‌شوم. حتماً خیلی کیف دارد، ولی راستش فکرش هم حوصله‌ام را سر می‌برد. آخر مگر آدم چقدر اعصاب و حوصله دارد که بنشیند پشت میز و هی کلمات را روی کاغذ بیاورد یا بدتر از آن روی صفحه کیبورد کامپیوتر آن‌ها را تایپ کند. همان بهتر که من نوشتن بلد نیستم تازه ممکن بود پس از مدتی قوز کمر هم دربیاورم و ریخت و قیافه‌ام هم به هم بریزد.

با این حساب کاری که دوست داشته باشم چیست؟ مربی ورزشی، نقاش، بازیگر سینما، پزشک یا... پزشکی که دیگر هیچ، سررشته‌ای از آن ندارم، مثلاً مدرک من کارشناس حقوقی است. اصلاً چرا به فکر کاری نیستم که مربوط به رشته‌ام می‌شود؟
شاید برای این است که هیچ وقت دوست نداشتم وارد این رشته شوم و اگر اصرار مادرم برای وکیل شدن نبود پا به آن دانشکده حقوق نمی‌گذاشتم. خیر سرم در یکی از بهترین رشته‌های دانشگاهی کشورم درس خوانده‌ام ولی دریغ و درد که نمی‌تونم از آن یک ریال هم دربیاورم. معلوم نیست چرا برایش این‌همه زحمت کشیدم و آن اصطلاحات و واژه‌های قلنبه سلنبه‌اش را که حتی نویسنده‌های قوزکمردار هم در برابرش لنگ می‌اندازند، یاد گرفتم! آن وقت به هیچ دردم هم نمی‌خورد.

شاید بهتر باشد به جای این حاشیه رفتن‌ها بروم سراغ اصل مطلب. بروم به جایی که باید بروم. دوست دارم کاری را انجام بدهم که به‌راستی دوست دارم. آن وقت اگر قوز کمر هم به خاطرش دربیاورم برایم قوز نیست، برایم وبال گردن نیست، برایم می‌شود اثر کاری که دوست دارم. این را یک بار در یک مجله‌ای خواندم که اولش باورش نکردم. یادم می‌آید سال‌ها پیش، در یکی از شماره‌های نشریه سروش بانوان، آن سال‌ها که هنوز منتشر می‌شد و مادرم آن را می‌خواند، با بانویی هنرمند گفت‌وگویی داشت. مادرم متن آن را با صدای بلند می‌خواند تا من هم بشنوم. آن بانوی هنرمند به خاطر هنرش برخی از انگشتانش تغییر حالت داده بود. برای انجام کارش لازم بود تا با هویه داغ روی چوب را بسوزاند و طرحش را پیاده کند. او هنرمند سوخت روی چوب بود و با آنکه از این کار زجر هم می‌کشید ولی دوستش داشت.

مانند همان نویسنده‌ای که از عواقب زیاد نوشتنش مو بر تن من راست می‌شود و او با تمام سختی‌ها دوستش دارد. خب اگر اینطور باشد من باید بروم دانشگاه. دوباره باید بروم سر کلاس درس و از ابتدا چیزی را بخوانم که دوستش دارم، این کار که فعلاً در توانم نیست، فعلاً موضوع خریدن کفشی است که باید بخرم و چیز‌های مهم‌تری که یکی‌یکی از راه می‌رسند. پس باید فکر بهتری کنم. می‌زنم به دل کار. می‌روم جلو. بدون ترس می‌روم جلو، بی‌آنکه باکی از انجامش داشته باشم. دلم می‌خواهد بروم جلو و به حاشیه‌ها فکر نکنم. حاشیه‌ها همیشه دست و پای من را بسته‌اند. هروقت سراغ هرکاری می‌روم زود به حاشیه‌هایش فکر می‌کنم. دیگر از این رفتار خودم خسته شده‌ام. مثلاً می‌گویم: خب الان اگر بروم جلو نکند فلان اتفاق بیفتد، نکنه بهمان شود و فلان شود. نکند این‌جور شود و آن‌جور شود و... خلاصه با این فکر‌ها همیشه راه خودم را بسته‌ام. به‌راستی که شاید مشکلات کار من هم از همین حاشیه رفتن‌ها باشد. شاید این طفره‌روی اینقدر من را از کار دور می‌کند و کار را از من. خب بهتر است با آنچه در اختیار دارم بالاخره با یک شغل کنار بیایم. بهتر است بنشینم پای یک کار و حتی مانند آن بانوی هنرمند از سوختن انگشتانم هم نترسم. شاید بهتر باشد بدون ترس بنشینم پای آگهی‌ها. راستی چند روز پیش یکی از استادان دانشگاه به من پیامی زد که اگر منشی برای دفترش سراغ دارم به او معرفی کنم. شاید بهتر باشد به او زنگ بزنم و بگویم که یک نفر را سراغ دارم. دست‌کم با این کار قدم نخست را برای رهایی خودم از بیکاری برداشته‌ام. پیامش را هنوز هم پاک نکرده‌ام. اینجاست روی گوشی همراهم.

دیگر تکلیف کار من معلوم شد. استاد من را برای منشی‌گری پذیرفت. احساس عجیبی دارم. احساس سبک شدن دارم. شاید مادرم وقتی بشنود که من به جای رفتن به وکالت، منشی دفتر حقوقی استادم شده‌ام ناراحت بشود، ولی هرچه باشد الان خوشحال هستم که این کار را پذیرفته‌ام. احساس می‌کنم احساس سنگین بیکاری از زندگی‌ام دور شده است و سبکبار شده‌ام. راه تازه‌ای که درونش قدم گذاشته‌ام را دوست دارم؛ نمی‌دانم چه شد، شاید یک آن، کار به سراغ من هم آمد و وقتی آمد که در باز بود و با استقبال، در خانه زندگی‌ام راهش دادم.
منبع: روزنامه جوان
Share/Save/Bookmark