توصيه مطلب 
 
کد مطلب: 30684
سه شنبه ۶ آبان ۱۳۹۳ ساعت ۱۵:۱۶
من می‌گویم،شما گریه کنید...
بابا جان! گوشواره‌ام را پس می‌گیری...؟
علی مرادخانی
می‌دانی چند روز است ندیدمت؟ نمی‌گویی دلم برایت تنگ می شود این چند روز؟ من به عمه زینب و آبجی سکینه می‌گفتم بابا من را تنها نمی گذارد. می‌گفتم بالاخره می‌آید و این‌هایی را که با ما این کار ها را کردند تنبیه می‌کند...
بابا جان! گوشواره‌ام را پس می‌گیری...؟
می‌دانی چند وقت بود منتظرت بودم بابا...؟

می‌دانی چند روز است ندیدمت؟ نمی‌گویی دلم برایت تنگ می‌شود این چند روز؟ من به عمه زینب و آبجی سکینه می‌گفتم بابا من را تنها نمی گذارد. می‌گفتم بالاخره می‌آید و این‌هایی را که با ما این کار‌ها را کردند تنبیه می‌کند...

حالا آبجی سکینه و عمه زینب می‌بینند که راست گفتم....

خوش آمدی بابای عزیزم. ببخشید که اینجا، در خرابه شام، اسباب پذیرایی ندارم ازتان. راستش اینجا خودمان هم غذایی برای خوردن نداریم وگرنه حتما برایتان غذایی مهیا می‌کردم. راستی بابا این چند وقت خیلی اتفاق‌ها افتاد...

بابا این آقا را می‌بینی؟ دیشب با عمه زینب من خیلی بد حرف می‌زد. ناراحت شدم. می‌خواستم جوابش را بدهم. عمه نگذاشت. گفت صبر کن. بابا آبجی فاطمه آن گوشه خرابه آن قدر گریه کرد...

بابا راستی آن شب را یادت هست؟ آن شب که سرت روی نیزه، کنار سر عمو این‌ها بود. نیمه شب که خوابم نمی برد آمدم پیشت. می‌ترسیدم. اگر آن مامور بیدار می‌شد روزگارم را سیاه می‌کرد. اما خدا را شکر بیدار نشد. یادت هست بابا. آن شب آمدم پیش نیزه ات. دستم را بالا... می‌خواستم دستم را بالا بیاورم و سرت را بغل کنم. ببخشی. قدم کوتاه بود. دستم هم درد می‌کرد نتوانستم بالا بیاورمش. اما تو بابا جان منی. یادت هست آن موقع خودت از نیزه پایین آمدی و گذاشتی بغلت کنم...؟

وای بابا جان انقدر حرف نگفته دارم باهاتان...

بابا راستی دیشب که نبودی عمه زینب می‌گفت شبیه مادرتان فاطمه شده ام. نمی دانم دست روی کبودی بازویم که کشید یک دفعه زد زیر گریه. هی زیر لب می‌گفت وای مادر جان...

نمی دانم چرا هر کس موهای سفیدم را می‌بیند، هر کس قد خمیده ام را می‌بیند می‌گوید شبیه مادرت شده ام...

ولی مادرِ شما که هجده سالشان بود. من که سه سال بیشتر ندارم. چه جوری پس من شبیه مامان بزرگ...

بابا راستش گوشواره ام حکایتی شده. آن روز یک دختره را دیدم در شام. گوشواره من توی گوشش بود. هر چقدر دنبال داداش علی اکبر گشتم که بگویم گوشواره ام را ازش پس بگیرد پیدایش نکردم.

بابا راستی از عمو عباس خبری نداری؟ این چند وقته لحظه ای نیست که یادش نباشم. به خصوص چند روز پیش که پیشانی‌م را شکستند دلم پر کشید پیش عمو. اگر عمو بود که کسی جرات نمی کرد از این کارها کند...

بابا نمی دانم از کجا برایت بگویم. از عصر عاشورا برایت بگویم. یا از کوفه. یا از آن چهل منزل راه تا شام. بابا این چند روز ما را آوردند شام. تو هم بودی. بابا دیدی توی دروازه شام...؟ بابا از دستتان دلگیرم. آخر شما بودید و توی دروازه شام آن نا نجیب‌ها به عمه زینب من...

آه ببخشید. حواسم نبود به سر و روی پر گرد و غبارتان...

آخر من روزی نبود که در آغوش شما جا نداشته باشم. حالا بیست روز حتی نمی توانم ببینمتان. بابا عصر روز عاشورا. هر چقدر خواستم بدوم توی آن گودی که ببینمتان عمه نمی گذاشت. نمی دانم چرا. هر چقدر هم نگاه می‌کردم شما را آن جا نمی دیدم. فقط گرد و غباری بود و نیزه شکسته‌هایی و...

وای بابا جان. فقط می‌خواهم بغلت کنم. به اندازه تمام این بیست روزی که نتواستم بغلت کنم. بابا ببخشید یک کمی دستم درد می‌کند وگرنه بهتر به آغوش می‌کشیدمت.

امام بابا!

چرا زلف قشنگت این قدر پریشان شده...؟ چرا توی موهایت لخت خون و خاکستر می‌بینم؟ بابا! لب و دندانت چرا این جور...؟ بابا با این لب چطوری می‌خواهی مرا ببوسی...؟ نه باباجان. اینجوری اذیت می‌شوی. اینجوری ناراحت می‌شوم. نمی خواهد. همین که در بغلم هستی برایم بس است. راستش باباجان یک ذره صورتم هم درد می‌کند. نگاه نکن که صورتم کبود است؛ من هنوز ولی جلوی درد ایستاده ام. حتی وقتی گوشواره را از گوشم کشیدند توی دلم گفتم بابایم می‌آید و حقم را ازتان میگیرد. بابا گوشواره ام را پس می‌گیری....؟

ولی بابا حلقومت...

بابا پس چرا رگ و گردنت این طوری شده؟ کی سرت را بریده بابای غریب من؟ کی من را یتیم کرده باباجان؟ کی توی سه سالگی من را بی بابا کرده؟ بابا شما که می‌دانی من بدون شما نمی توانم زندگی کنم. بابا شما که می‌دانی من تا قبل از این سفر، هیچوقت از آغوش شما و داداش علی اکبر و عمو عباس جدا نمی شدم. نه نمی خواهم. حالا که عمو عباس و داداش علی نیستند شما که هستی. من شما را می‌خواهم بابا. حالا که بعد از این همه دوری پیدایت کرده ام دیگر رهایت نمی کنم. بابا جان... بیا من را هم ببر پیش عمو عباسم...

به خدا دلم برای چشم‌های قشنگش تنگ شده...

بابا شما که می‌دانی من چقدر وابسته داداش علی اکبر بودم...

بابا شما که می‌دانی من چقدر داداش علی اصغر را دوست دارم...

بابا شما که می‌دیدی من و عمو عباس چقدر دلبسته هم بودیم...

خب الان بیست روز است که هیچکدامتان را ندیده ام...

دلم دارم می‌ترکد از دلتنگی...

نه!


حالا که آمدی من را هم با خودت ببر...

من دیگر رهایت نمی کنم...

من تو را می‌خواهم...

من عمویم را می‌خواهم...


پی‌‌‌‌نوشت:شاید زبان حال رقیه خاتون و حضرت ثارالله، خرابه شام...
Share/Save/Bookmark