توصيه مطلب 
 
کد مطلب: 33260
دوشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۳ ساعت ۲۰:۴۸
هوای تازه؛ شب حنابندان
احسان محمّدحسنی
متن شماره (۱): حسرتِ شاعر شیعه­ نامه

چهلمین روز یا همان اربعین درگذشت شاعر بسیجی «ابوالفضل سپهر» بود، مراسم بزرگداشت با شکوهی در یکی از سالن­های مراکز فرهنگی تهران بر پا کردیم. قرار بود در خلال برگزاری این برنامه، از فیلم سینمایی «خداحافظ رفیق» ساخته هنرمند بسیجی «بهزاد بهزادپور» هم همزمان با یک اکران و نمایش خصوصی برای حاضرین، رونمایی کنیم.

از قبل دعوت کرده بودیم از علمدار جوانمرد و غیرتمند شعر شیعی و سراینده­ی شعر همیشه ماندگار «شیعه­نامه»، یعنی زنده یاد «محمدرضا آقاسی» تا چهلمین روز درگذشت سپهر را با حضور این شاعر رشید، دلگرم شده و پشت سر گذاریم. قبل از شروع مراسم مرا به پشت سِن خواستند. رفتم و در کمال حیرت و ناباوری دیدم محمدرضا آقاسی در حالیکه اشک می­ریزد و سیگار در دست دارد، شروع کرد به خط و نشان کشیدن! با همان بغض و چشمان پُر شده و با مظلومیت و معصومیتی مضاعف رو کرد به من و با ناله و فریاد گفت: «ما حتماً باید بیفتیم و بمیریم تا یادمان کنید؟! ... خوش به حال سپهر که رفیقی مثل تو داشت و برایش سنگ تمام گذاشتی ... من چه کسی را دارم؟! ...» حرف­های پر سوز و از دل پر درد بر آمده­ی آقاسیِ عزیز به اتمام نرسیده بود که با در آغوش گرفتن و بوسه باران کردن او آرامش کردم و تسلّایش دادم ... او حق داشت! دلش از روزگار گرفته بود، بمباران کلمات و حرف­های او مرا برد به سال­های دورتر و روزگاری که محمدرضا آقاسی را به جرم داشتن موهای بلند و شکل و شمایل دراویش و سرودن اشعار داغ و جنجالیِ برخلاف آمد «عصر سازندگی»، حقوقِ ناچیزش را قطع کردند و از ورودش به حوزه­ی هنری سازمان تبلیغات اسلامی جلوگیری کردند.

حوزه­ی هنری­یی که از سرمایه­گذاری در واردات خودرو و سیگار تا تأسیس آژانس هواپیمایی و صادرات و فعالیت­های نفتی و غیر نفتی و ... ابایی نداشت و در فعالیت­های بلندپروازانه و بی­محابای اقتصادی­اش اشتهای وافری داشت، فقط از تأمین و پرداخت حقوق ماهیانه­ی این شاعر بلند بالا عاجز مانده بود! همان روزها بود که زنده یاد آقاسی در مصاحبه­ی جنجالی­اش با حسین بهزاد در هفته­نامه­ی «صبحِ» مهدی نصیری با صراحت گفت: «از آن روزی که در خون پرگشودم/ به دارالکفر ممنوع الورودم»!

... بگذریم! نوبت شعرخوانی او در مراسم چهلم سپهر شد. پیشانی­اش را بوسیدم و رفت روی سن، قبل از شروع رو کرد به عکس ابوالفضل سپهر که بر روی جایگاه قرار گرفته بود و با بغض و حسرت گفت: «خوشا به حالت سپهر! بعد از رفتنت کسانی را داشتی که برایت مراسم بگیرند، عکس­هایت را بزرگ منتشر کنند، نامت را بر سر زبان بیاندازند و چراغی بر مزارت روشن کنند ... امّا من؟! برایم دعا کنید ... دیگر طاقت ندارم!» این­ها را در حالی که صورتش خیس از اشک بود گفت و شروع کرد:

شیعیان! مدیون خون کیستید؟

زنده از رقص جنون کیستید؟

کیست تا اسلام را یاری کند؟

حکم حق را در زمین جاری کند؟

کیست تا پرچم به دوش خود کشد؟

شیعه را از خواب خوش بیرون کشد؟

شیعیان فرهنگ عاشورا چه شد؟

پرچم خون رنگ عاشورا چه شد؟

روز عاشورا کجا بودیم ما؟

در کدامین خانه فرسودیم ما؟

گفت مولا: «کلُّ أرضٍ کربلا»

شیعه یعنی غربت و رنج و بلا

شیعه­ی بی­درد، زخم بی­نمک

بس کنید این «یا لیتنی کنت معک!»



متن شماره (۲) شب حنابندان

آخرین شب، همیشه مهم­ترین و حسّاس­ترین شب بوده در برنامه­ای­های اردویی! شب جمع­بندی و شب نتیجه ... ما آن دورترها که دستی بر آتشِ برگزاری و برنامه­ریزی سفرها و برنامه­های اردویی بویژه به روستاهای «کیاپی» و «شهید آباد» در شمال کشور و یا «راهیان نور» در جنوب و غرب کشور داشتیم، معمولاً بر روی دو زمان، بیش از فرصت­های دیگر حساب باز می­کردیم: یکی در طول روز و در فرصت جابجایی با اتوبوس از نقطه­ای به نقطه­ی دیگر و دیگری، سکوت و خلوت شب­ها! از این رو بیشترین تراکم و دقیق­ترین و مؤثرترین برنامه­های ما بر روی همین دو فرصتِ به ظاهر سوخته تدارک و متمرکز می­شد. چرا که مخاطب وقتی به نقطه­ای یادمانی می­رسد، در آن تنگنای فرصت و مجال کوتاه، از بس حجم برنامه­های موازی با لهجه­ها و صداها و سلیقه­های جورواجور متکّثر و زیاد هست که فرصتی برای فکر کردن و استشمام یک دم هوای تازه و کسب مختصر آرامش و آسایش برای زائرِ بینوا باقی نمی­گذارد. یعنی به یکباره، هر که هر چه دارد در آن واویلا می­خواهد رو کند! یکی روضه می­خواند، دیگری خاطره می­گوید، آن یکی نقشه عملیات را توضیح می­دهد و آن گروه شور گرفته­اند و سینه می­زنند و هر کدام با بلندگویی و صوتی و لهجه­ای! اینجا بود که ما ساکت بودیم و همراهانِ بخت برگشته را به حال خود
می­گذاشتیم، در عوض در داخل اتوبوس و در حین طی کردن مسیرهای خشک و خسته­کننده و طولانی، او را با برنامه­های جذاب و اثرگذار به قدر کافی سیرابش کرده بودیم و از قضا برای برنامه­های شبانگاهی، منتظر و تشنه و بی­تاب و مهیّا شده بود.

حالا آخرین شب، جایگاه خاص و ویژه­تری پیدا می­کرد. به طور مثال، همه برای ساعت ۵/۲
نیمه­شب در حاشیه­ی حسینیه شهید حاج همّت «پادگان دوکوهه»، کنار حوض آب قرار می­گذاشتیم. برنامه­ای آزاد و دل­بخواهی که تقریباً بعید بود کسی خواب بماند و حاضر نباشد!

صدای ملایم و الهام­بخش مناجات حضرت امیر(ع) از بلندگوهای حسینیه پخش می­شد، همه جا پُر از بوی دود اسپند و عطر گلاب بود، بین بچه­ها «پلاک» و پرچم تقسیم می­شد، همه به خط می­شدند، از سر ستون، انتهای آن مشخص نبود، جلوی ستون آقایان و انتهای ستون را خانم­ها تشکیل می­دادند ... همه­ی چشم­ها برق می­زد در دل سیاهی شب! شعارهای واحد تمرین می­شد: «اسلام اگر بیند خطر جان را فدایش می­کند/ جان را فدای مکتب پرافتخارش می­کند...» و حالا وقت حرکت از «نقطه­ی رهایی» بود به سمت مقر غریب افتاده­ی گردان تخریب در کنج غربیِ پادگان دوکوهه، مسیری در حدود دو کیلومتر ... در طول مسیر فانوس­های روشن کنار جاده سوسو می­زد و راه را نشان می­داد، آسمان صاف و پرستاره هم حس و حال عجیبی داشت ... از پشت تپه­ها و شیارهای خاکی، این صدای نواختن «نی» و یا نوای زیارت عاشورا بود که به گوش می­رسید. «بشنو از نی چون حکایت می­کند ...»

کاروان به محوطه­ی حسینیه­­ی تخریب که وارد می­شد، گویی وارد دنیای دیگری شده! حسینیه­ای متروک و مهجور افتاده که در جلوی آن سکوی سیمانیِ مخصوص مراسم صبحگاه رزم­آوران تخریب و در حاشیه و اطراف آن سکوهای سیمانیِ چادرهای گروهی گردان که دور حسینیه حلقه زده­اند و در پشت آن هم قبرهای خالیِ به جای مانده از رزمندگان که برای ناب­ترین خلوت­ها و زلال­ترین مناجات­هایشان در دل شب، حفر کرده بودند که جای هر کدام با فانوسی روشن شده بود.

حالا شب آخر فرا رسیده ... در آن هشت فصل خوب خدا، داوطلبین و رزمندگان از شهرها اعزام می­شدند و به پادگان دوکوهه وارد می­شدند، در اینجا سازماندهی و گردان و گروهان و دسته­بندی
می­شدند برای رفتن به خطوط عملیاتی و نهایتاً «جهاد اصغر»، امّا حالا قریب به سه دهه بعد از آن روزگار الهی، جمع باصفا و یکپارچه­ی خسته­دلان، از راه­های دور و نزدیک، خود را به مناطق عملیاتی نبردهای عاشورایی رسانده­اند، همه­ی این سرزمین خونین را کاویده­اند و برای آخرین شب، به دل تاریکیِ این گردانِ خاموش پناه آورده­اند، برای چه؟ توجیه و مهیّا شدن برای رجعت به شهرهای شلوغ و پر زرق و برق و زندگی روزمره و گناه آلود ... پس باید برای «جهاد اکبر» مسلّح و آماده­تر شد؛ اینجا بود که پس از مناجات و یادآوری آخرین وصیّت شهیدان: «... بشکند قلمی که ننویسد بر خمینی و یارانش چه گذشت»! از داخل مَجمع­های تزیین شده با پلاک و سربند و نُقل و سکّه که در داخل محراب حسینیه آراسته شده بود، هر کس مقداری حنا بر می­داشت و بر کف دست می­گذاشت و تا کمرنگ و یا پاک شدن اثر حنای آن شبِ به یادماندنی، از خاطرش محو نمی­شد که چه بسیار شنیده­ها و دیده­ها را فقط با یک واسطه آن­هم از جانب شاهدان واقعی آن حماسه­های خونین، از سرگذرانده!



متن شماره (۳) ماجرای آن جوان­های قحطی­زده!

سال ۸۳ و در یکی از شب­های شلوغ و بحرانیِ اولین اجرای نمایش عظیم «شب آفتابی»، یکی از جانبازان قطع نخاعی «آسایشگاه ثارالله» تهران جلویم را گرفت. گفت برای فردا شب عده­ای از دخترها و پسرها از اکباتان و شهرک غرب و شمالغرب تهران، از طریق اینترنت قرار گذاشته­اند به اینجا بیایند! کجا؟ کوه­های شرق تهران برای دیدن این برنامه، گویا یکی از آن­ها چنین پُستی گذاشته و همه­ی دوستانش را برای یک «غافلگیری بزرگ» و قولی خودشان «سورپرایز» فراخوانده! گفتم خُب حالا چه کاری از من ساخته است؟ با شرم آمیخته به خواهش گفت: ظاهرشان به گونه­ای است که بلاشک راهشان نخواهند داد؛ کاری کن راهشان دهند!» فردای آن روز، دمدمای غروب و اذان مغرب بود که تعدادی ماشین مدل بالا و گرانقیمت با رنگ­های جیغ(!) و سرنشینان جیغ­تر، یک به یک از راه می­رسیدند! فیاللعجب! چهره­ها را که دیدم فهمیدم دوست جانبازمان چه آشی برای امشبم پخته و مرا در چه مخمصه و تنگنایی قرار داده! در جمع سه هزار نفری مخاطبین یکدستِ شب آفتابی، این سی چهل مهمانِ ناخوانده را با آن سر و وضعِ عجیب و شکل و شمایل متفاوتشان چطور باید استتار
می­کردم؟ با افسر و فرمانده­ی دژبان­های درب ورودی مجموعه، از قبل هماهنگ کرده بودم مانع ورود این جمع نشوند! تنها شانسی که آورده بودم، حیوان و سگ و خرگوش و شُغال همراهشان نبود و گرنه در آن بیابان تاریک، خدا می­دانست چه مصیبت و والذاریاتی برایم خلق می­کردند!

بس کنم ...! خلاصه اینکه با شوخی و بازی و جیغ و داد به سالن رسیدند. سالنی ساده و بی­تکلف و بدون صندلی، با پوشش دیواره­های پارچه­ای و ستون­هایی که بر هر یک فانوسی آویخته شده بود و نور نسبتاً ملایم و بوی کُندر که در فضا پیچیده بود باعث شد که از در و دیوار ایراد بگیرند و مسخره کنند.

ناگهان کل فضا تاریک و اجرای شب آفتابی آغاز شد. با شروع شدن قصّه و اجرای آیتم­ها، دیگر جنب و جوشی از این میهمانانِ پرهیجان نمی­دیدم! ساکت و بهت زده به اطراف نگاه می­کردند ... نمایش که به آخر رسید، همه بلند شدند برای خروج از سالن، ولی آن­ها هنوز نشسته بودند. وقتی به عقب برگشتند، چشم­های سرخ­شده از اشکشان، با کنجکاوی اتاق فرمان را جستجو می­کرد، دنبال عوامل و کارگردان می­گشتند. وقتی بهزادپور را شناختند دوره­اش کردند. به اصرار و گریه دستش را می­بوسیدند و در آغوشش گرفته بودند و با هم عکس یادگاری گرفتند.

جمله واحدی که همگی­شان متفق بر زبان می­آوردند همین بود: «امشب بهترین شب عمرمان بود؛ دمتان گرم! تا امروز هیچکس با این زبان با ما حرف نزده بود! و کسی برایمان اینطور قصه نگفته بود! شما حزب اللهی­ها چه بیان و زبان زیبایی برای بیان پیامتان برگزیدید و ...».



متن شماره (۴) اینترنت پرسرعت در عمود ۲۸۶!

در روزگاری که گوشی تلفن همراه هم جزو اعضای ثابت بدن انسان­ها شده و ارتباط با اینترنت و عضویت در گروه­ها و شبکه­های اجتماعی، برای برخی از اکسیژن حیاتی­تر، حالا وقتی بفهمی که بعد از چند روز دوری و فاصله از کشور و زادگاهت در مسیر و جاده­ی آسمانی نجف به کربلا، در یکی از موکب­ها خدمات «Wi-Fi» و اینترنت پرسرعت آن­هم به صورت رایگان ارائه می­دهند، حکم کمیا و دمی هوای تازه و اکسیژن ناب برایت پیدا می­کند.

این دقیقاً همان تدبیر و تدارکی بود که برادر عزیز و پرکار امّا بی­نشانم یعنی «منصور امینی» به همراه یاران باصفایش «خراسانی زاده» و «مهدی قمی» رقم زدند. فارغ از رفاقت­ها و دوستی قدیمی­ام با آقامنصور، آنچه که ظرف کمتر از ده روز تا اربعین در فضای سایبری و در جاده­ی هشتاد کیلومتری تا کربلا توسط او و یارانش رقم خورد، اقدامی بکر و دست اوّل بود که در سنوات ماضی سابقه­ای نداشته. در دسترس قراردادن
ناب­ترین کلیپ­ها و نماهنگ­های تصویری، نرم افزارها و بازی­های چندزبانه، سرودهای حماسی و انقلابی و
آیتم­های چند رسانه­ای و زیارت مجازی اماکن متبرکه و ... از همه­ی این­ها گذشته توزیع طاقت فرسای اقلام تولید شده در میان سیل و هجوم نفس­بُر متقاضیان بود. اجرشان با بهانه­ی بی­بدیل اربعین، ارباب و مولایمان حضرت اباعبدالله الحسین (ع).



متن شماره (۵) بعدالتحریر:

در گرماگرم جشنواره سرد فیلم فجر و در جریان کمک به دوستان خوبم برای تدارک افتتاح فوری­تر شبکه افق و سامان دادن به پاره­ای پروژه­ها و آفرینش­های هنری بر زمین مانده، فرصت و مجالی برای نوشتن باقی نمی­ماند، لذا صاحب این قلم هم واقف است که هر چه جلوتر می­رویم، به جای مطالب مربوط به مسائل روز، حجم خاطرات رفته رفته بیشتر، قلم هم شتابزده و تنوع هم کم­رنگ­تر شده ... دو هفته­ای می­شود که کتاب و نویسنده و یا فیلم جدیدی معرفی نکرده­ام و این یعنی تحلیل رفتن وقت و حوصله­ی صاحب خاطرات در پیچ و خم هزارتوی روزمرگی­ها برای پردازش یادداشت­ها و تیترهای مطالب کنار گذاشته شده!

قصد داشتم از «داعش دولتیِ» عرصه فرهنگ بنویسم و ماجرای اولین دیدار و ملاقات به یادماندنی با حضرت «ماه» را بازگو کنم و پس از آن از کتاب­های با ارزش و ماندگار «من زنده­ام» و «عزت شاهی» و معرفی چهار اثر جدید از سینمای مستند که میسر نشد. راجع به جشنواره­ی فیلم فجر و فاصله­ی ده­هاهزار سال نوری آن تا تراز انقلاب اسلامی شدن که جا نشد! بهرحال این کم را به زیادی و بزرگی وجود نازنینتان ببخشید و حلالم کنید.

تا مجال و فرصتی دیگر ... حق نگهدارتان و بدرود.
Share/Save/Bookmark